ستایشستایش، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات ستایش

26/1/93

سلام مامانی جونی . دیروز که من داشتم کیفم رو مرتب میکردم یک کارت تبلیغ مهد کودک بود که روش عکس پو (کارتون) رو داشت و کارت به رنگ صورتی بود. شما تا این کارت رو دیدی گفتی این کارت منه ؟من هم گفتم بله این برای شماست .شب که از جلوی فروشگاه تیراژه رد میشدیم،مجبور شدیم برای کار کوچکی که شما داشتی وارد فروشگاه بشیم. شما بادیدن مغازه ای که اسباب بازیهای کیتی رو می فروخت گفتی مامان این ها رو برام میخری ؟ و من هم گفتم عزیزم کیف پولم همرام نیست و شما با اعتماد به نفس .گفتی کارت من همرامه اگه میخوای کارتم رو بهت بدم.قربون عسلم برم من. خانوم طلا چندروزه که با انجام دادن کارهای خوب و گرفتن پول ه عنوان جایزه پولهات رو جمع میکنی تا از این بازیهای امپراطور...
26 فروردين 1393

20/1/93

سلام خوشگل مامان.دیروز که اومدم مهد دنبالت ،به من گفتی که مامان معلممون گفته که یواشکی  برید درگوش باباهاتون ،طوری که مامانهاتون نفهمند،بگید که میخوام برای روز مادر کادو بخرم. من هم گفتم ،عزیزم پس چرا به من گفتی باید به بابا بگی و شما به فکر فرو رفتی. بعد از اون تازمانی که بابات بیاد ،هی به من میگفتی که مامان پس بابا کی میاد تا من یواشکی بهش بگم و شما نفهمی. ومن میگفتم میاد عزیزم. و تا بابات اومد بدو بدو رفتی و بهش گفتی. بعد از اون هم شروع کردی به شعر خوندن برای مادر و آخرش گفتی مامان روزت مبارک .( من باید اینجا بهت کادو بدم باید برم پشت بابام قایم شم بعد کادوم رو به شما بدم). قربون معصومیتت برم . عزیزم.شما خودت برای من یک کادوی بزرگی ...
20 فروردين 1393

18/1/93

سلام عزیز مامان . این ماه اسم شما رو در کلاس زبان ثبت نام نکردیم. به خاطر همین بعد از ظهر ها در مهدکودک می خوابی و وقتی من میام دنبالت، ماشاله مثل اول صبحت میمونه و تازه انرژی گرفتی و من بیچاره  هم که کل انرژیم رو از دست دادم باید با شما سرو کله بزنم. ماشااله روز بروز هم شیطون تر میشی. مثالش دیشب که من و بابا رو عاصی کرده بودی و هی میخندیدی و از این ور به اون ور میدویدی و یک چیزی رو برمیداشتی و جای دیگه میذاشتی یا به هم میرختی.بعد هم بلند بلند میخندیدی . هرچی هم دعوات میکردیم بدتر میکردی و بیشتر میخندیدی. من که میخواستم از دستت سرم رو به دیوار بکوبم ولی وقتی میخندیدی،خنده ام میگرفت.یکبار هم که اومدم مانتوم رو اطو کنم هی مانتو رو از روی ...
18 فروردين 1393

9/1/93

سلام خانوم طلا. سال نو مبارک. عزیز دلم ببخشید که خیلی دیر به دیر به وبلاگت سرمیزنم و وبلاگت رفته رفته بی روحتر میشه. آخه عزیزم برام دل و دماغی نمونده. آخه این همه گرفتاری و خستگی انرژی آدم رو میبره .همش مریضداری وختم و غیره امان ما رو بریده. خیلی خسته ام . امیدوارم امسال سال سلامتی و خوشی و موفقیت باشه .  ان شااله سال خوبی برای همه باشه. عزیز دلم امسال اتفاق جدیدی جز مهمانی ها ی معمولی نیفتاده . من هم تصمیم گرفتم تعطیلات عید رو به اداره برم تا مرخصی هام رو برای بقیه سال ذخیره کنم.فقط چیزی که باعث شده یک کم برای من خوب باشه اینه که شما و با با صبحها من رو به اداره میبرید و بعد از ظهر ها برمیگردونید.امروز هم که اومدید دنبالم با هم به فروش...
10 فروردين 1393
1